Discoverباشگاه قتل پنجشنبه | The Thursday Murder Club
باشگاه قتل پنجشنبه | The Thursday Murder Club

باشگاه قتل پنجشنبه | The Thursday Murder Club

Author: Reza Karimabadi | رضا کریم‌آبادی

Subscribed: 87,161Played: 2,446,070
Share

Description

ممکنه تصورش سخت باشه که با خلق چند پیروپاتال از کارافتاده و وراج، یک نویسنده بتونه یک داستان جنایی بنویسه! اما ریچارد آزمن در «باشگاه قتل پنجشنبه» این کار را کرده! در این داستان، ماجرای چهار شخصیت عجیب و غریب روایت می‌شود که هفته‌ای یک بار در اتاقی گرد هم می‌آیند تا درباه‌ی قتل و جنایت صحبت کنند. این ماجرا ادامه دارد تا اینکه در دهکده ی خود آنها کسی به قتل می رسد و بعد قتل دیگری رخ می دهد.

این پادکست براساس سه گانه «باشگاه قتل پنجشنبه» هست که سعی کردم در درجه اول از نسخه انگلیسی کتاب برای تولید پادکست استفاده کنم، ولی قطعاً از ترجمه بسیار خوب خانم محدثه احمدی، خانم افسانه مقدمی و نازنین فیروزی بطور غیرمستقیم و مستقیم برای ادامه کار استفاده شده. برای همین درصورتی که شنونده این پادکست هستید لازم هست که نسخه چاپی یا حداقل الکترونیکی کتابها را با ترجمه این عزیزان تهیه کنید. من ازتولید این پادکست انتفاعی نمیبرم و صرفاً صدایی هست که امیدوارم ماندگار بشه.



Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

333 Episodes
Reverse
الیزابت اطلاعات را توی پوشه‌اش پیدا کرد و انگشتش رو بروی نوشته کشید و بلند بلند خواند:«دختره وزنش چهل و شش کیلو بوده.» این هردوی ما رو گیج کرد، چون هیچ‌کدوم نمی‌دانستیم چهل و شش کیلو در واقع چقدر می‌شه. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
در طول ناهار سؤالی همین جور در ذهن دانا بود. «خب اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه یه سؤال دارم، میدونم همه تون توی کوپرز چیس زندگی می کنین، ولی خب شما چهار تا چه جوری با هم دوست شدین؟»«دوست؟» این حرف به نظر اليزابت جالب آمد. «وای ما دوست نیستیم عزیزم.» ران دارد ریز می خندد. «خدایا، عشقم نه، ما دوست نیستیم. اليزا ليوانت رو پر کنم؟» الیزابت سر تکان میدهد و ران برایش نوشیدنی می ریزد. بطری دوم شان است. ساعت دوازده و ربع است. ابراهیم موافق است. «فکر نمی کنم دوست کلمه مناسبی باشه. ما رفت و آمدی نداریم، علایق خیلی متفاوتی هم داریم. من ران رو دوست دارم، فکر کنم، ولی اون میتونه خیلی سخت گیر باشه.» Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
عبادتگاه اصلی درست وسط دهکده، چسبیده به صومعه است. نمای بیرونی گچی شیری رنگ آن باعث می شود آن جا در برابر تاریکی شدید و گوتیک صومعه، تقریبأ مدیترانه ای به نظر برسد. عبادتگاه سالم و دست نخورده باقی مانده است؛ این یکی از معدود شرطهایی بود که وصی‌های خواهران کلیسای مقدس ده سال پیش که این جا را فروخته بودند، بر آن اصرار داشتند. اهالی دوست دارند از عبادتگاه استفاده کنند؛ جایی که ارواح آن جا هستند، جایی که راهبه ها هنوز در تکاپو هستند و جایی که زمزمه ها در سنگها مدفون است و جایی که باعث می شود احساس کنید. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
پنجشنبه پیش اولین باری بود که هر چهار نفرمان بودیم. الیزابت، ابراهیم، ران و من. خب به نظرم بسیار طبیعی بود. انگار داشتم دوباره پازل آنها را کامل می کردم. ابراهیم یک صفحه پلاستیکی ضخیم روی پازل گذاشته بود و همان جا او، الیزابت و ران عکسهای کالبدشکافی دختر بیچاره را چیده بودند. همانی که الیزابت فکر می کرد دوستش او را کشته است. این دوست بخصوص چون به خاطر آسیب دیدگی اجبارا از ارتش بیرون آمده بود، اوقاتش تلخ بوده، ولی همیشه یک چیزی هست. همه ما یک حکایت غم انگیز داریم، ولی همه که راه نمی افتیم این ور و آن ور آدم بکشیم. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
کوپرز چیس، دوازده هکتاردشت و دمن زیبا، با مجوز ساخت چهارصد خانه برای سالمندان. قبلاْ آن جا جز یک صومعه خالی و گوسفندهای کسی در بالای تپه چیز دیگری نبود. یکی از دوست های قدیمی اش چند سال پیش زمین را با رشوه دادن به کشیشی خریده بود، بعد سوء تفاهمی پیش آمد و ناگهان خواستند او را به کشور خودش برگردانند و او هم سریع مقداری پول نقد لازمش شد. ایین حساب و کتابی کرد و دید این کار بزرگی است که ارزشش را دارد. ولی تونی هم حساب و کتاب کرده بود و تصمیم گرفته بود تکانی به خودش بدهد. به همین دلیل هست که تونی کرن اکنون مالک بیست و پنج درصد از همه چیزهایی است که در کوپرز چیس ساخته است. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
آن موقعی که اسمش در روزنامه ها بود، او را «ران سرخ» صدا می کردند، هرچند آن روزها همه «یک چیزی سرخ» بودند. به ندرت پیش می آمد عکس ران بدون زیرنویس «شکست گفت وگوهای دوجانبه اواخر شب گذشته» در روزنامه ها باشد. ران، پیشکسوت صف اعتصاب کارگرها و بازداشتگاهها، کارگرهای اعتصاب شکن، لیست های سیاه و دعوامرافعه ها، کم کاری ها و تحصنها، اعتصاب های خودجوش و ترک مجلس ها، با دارودسته قدیمی اش در کارخانه ماشین سازی بریتیش لیلاند بوده و دست هایش را روی منقلی زغالی گرم می کرده است. او شخصا شکست اعتصاب کارگرهای اسکله ها را دیده بود. ران که شاهد پیروزی روپرت مرداک و فروپاشی چاپخانه ها بود، پیشگام اعتصاب و اپینگ شد. ران معدنچی های كنت را تا بالای خیابان ای ۱ هدایت کرده بود و موقع شکستن مقاومت نهایی صنعت زغال سنگ در آرگریو دستگیر شده بود. در واقع اگر مرد دیگری بود که خستگی ناپذیری ران را نداشت، با توجه به این اتفاق ها به این نتیجه می رسید که بدقدم است. ولی خب آخر و عاقبت زیردستها همین است دیگر و ران هم حقیقت دوست داشت زیردست باشد. اگر در موقعیتی قرار می گرفت که زیردست نبود، آن موقعیت را آن قدر می پیچاند و می چرخاند و هم میزد تا همه را قانع کند که زیردست است. ولی ران همیشه توصیه هایی را که به دیگران می کرده، اول خودش انجام میداده است. او همیشه بی سروصدا کمک می کرده است به هر کسی که نیاز به یاری داشته، در کریسمس چند پوند بیشتر احتیاج داشته یا به دادخواست با مشاور حقوقی نیاز داشته است. هرکسی که به هر دلیلی به یک قهرمان احتیاج داشته، همیشه در آغوش خال کوبی شده ران در امان بوده است. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
پدر متیو مکی بدون این که کسی متوجه شود از آخر سالن وارد می شود و مرد درشتی با پیراهن وستهام دارد دادوبیداد می کند و از تونی بلر می گوید. همان طور که امید داشت افراد زیادی آمده اند. اعتراض زیاد به ساخت و ساز در وودلندز خیلی مثمرثمر است. در قطار بکسهيل بوفه پذیرایی نبوده و به همین خاطر او از دیدن بیسکویت ها خوشحال است. وقتی کسی حواسش نیست، یک مشت بیسکوییت برمی دارد و ردیف آخر روی صندلی پلاستیکی آبی رنگی راحت می نشیند. مردی که پیراهن فوتبالی چسبان پوشیده الآن دیگر دارد از شور و شوق می افتد و وقتی که او می نشیند، دست های بقیه بالا می آید. خوشبختانه الکی این همه راه را تا اینجا آمده بود، ولی خب کار که از محکم کاری عیب نمی کند. پدر مکی میداند عصبی است. او یقه کشیشی اش را درست می کند، دستش را روی خرمن موهای سفید برفی اش می کشد و بعد در جیبش می کند و یک بیسکوییت کرهای بیرون می آورد. اگر کسی هم چیزی در مورد قبرستان نپرسد، اتفاقا او باید بپرسد. باید شجاع باشد. یادش باشد که مسئولیتی دارد.چقدر عجیب که در این اتاق است. او می لرزد. احتمالا فقط از سرماست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
ران از دنیس به خاطر حرف های پرمهرش تشکر می کند و منتظر حرکتی است که میداند در راه است. حرکتی که همیشه پیش می آید. دنیس به سمت جیسن ریچی که او هم بطری ای در دستش است، می چرخد و می گوید: «اینم باید پسرت باشه؟ قهرمان!» جیسن مثل همیشه مؤدبانه لبخند می زند و سر تکان می دهد. دنیس دستش را جلو می برد. «دنیس هستم. دوست باباتم.» جیسن با آن مرد دست می دهد، «جیسن هستم. خوش وقتم دنیس،» دنیس کمی خیره نگاه می کند، منتظر است تا جیسن سر حرف را باز کند، بعد با ذوق و شوق سر تکان می دهد و می گوید: «خب، خوشحالم که دیدمت، من طرفدار پروپاقرصتم، همه مسابقه هات رو دیدم. امیدوارم به زودی دوباره ببینمت.» Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
کارن پلی فر او را می فهمد. ایین از پولی برایش گفته است که اگر پدرش را ترغیب به فروش کند گیرش می آید. خواهر و شوهرخواهرش کار خودشان را دارند، در برایتون کشمش طبیعی تولید می کنند، ایین هم قبلا از طریق آنها اقدام کرده و شکست خورده است. کارن پلی فر گزینه خیلی بهتری است. او تنها در یک کلبه در مزرعه زندگی می کند و کارش در زمینه فناوری اطلاعات است، که از ظاهرش هم پیداست. او آرایش کرده است، ولی آنقدر کم و نامحسوس است که این واقعا دلیل آرایش کردنش را درک نمی کند!ایین در این فکر است که دقیقا کارن کی دست از زندگی کشیده و شروع کرده به پوشیدن کفش ورزشی و بلوزهای بلند و گشاد. نمیدانم چرا با توجه به این که سروکارش با کامپیوتر است، «بوتاکس» را در اینترنت جستجو نمی کند. به نظر ایین باید پنجاه سالش باشد، هم سن خودش. هر چند سن و سال در مورد زن ها فرق می کند. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
تونی دیر صدا را می شنود، برمی گردد و آچار را می بیند که دارد به سمتش می آید. یک آچار بزرگ هم هست، از آن چیزهای قدیمی اصل. تونی کرن ناگهان متوجه می شود که به هیچ وجه نمی تواند جاخالی بدهد. تو همیشه برنده نیستی تونی. با خودش می گوید منطقی است، منطقی است. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
الیزابت یک قلپ چای نعناع می خورد و می گوید: «یه کاری برات دارم ابراهیم. خب، یه کاری برای تو و ران، ولی مسئولیتش رو به تو می سپارم.» ابراهیم سر تکان می دهد و می گوید: «خیلی کار عاقلانه ای می کنی. یه وقت حمل بر خودستایی نباشه؟» الیزابت شب قبل تلفنی خبر تونی کرن را به او را داده بود. الیزابت از ران شنیده بود، ران هم از جیسن شنیده بود، جیسن هم از جایی شنیده بود؛ البته خبر هنوز تأیید نشده است؛ در آشپزخانه اش مرده، به سرش محکم ضربه خورده و همسرش او را پیدا کرده است.الیزابت می گوید: «تنها کاری که ازت میخوام اینه که به یه افسر ارشد پلیس دروغ بگی. میتونم توی این مورد بهت اعتماد کنم؟» Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
ر دانا هم در یک تیم قتل بود اوضاعش خیلی متفاوت می شد؛ خیلی متفاوت. دیگر خبری نبود از بازدید از مدارس ابتدایی برای نوشتن شماره سریال روی دوچرخه ها با جوهر نامرئی. دیگر خبری نبود از یادآوری مؤدبانه به مغازه دارهای محلی که سطل های زباله لبریز در واقع جرمه. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
امیدوارم ببخشید که این وقت صبح آمدم که بنویسم، ولی خب باید بگویم که تونی کرن مرده است.تونی کرن ساختمان سازی است که این جا را ساخته است. یعنی ممکن است او آجرهای شومینه من را چیده باشد؟ از کجا معلوم؟ یعنی احتمالا که این طور نیست. احتمالا شخص دیگری داشته که این کار رابرایش انجام بدهد، نه؟ و همه گچ کاری ها و بقیه کارها را به گمانم او فقط ناظر کارها بوده است. ولی مطمئنم اثر انگشت هایش جایی همین جاهاست. خیلی هیجان انگیز است.دیشب الیزابت به من زنگ زد و خبر داد. هیچ وقت ندیده بودم نفسش این طور بگیرد، ولی خب این بار راستش نزدیک بود نفسش بند بیاید.دست یا دست های ناشناسی با یک چیزی تونی کرن را زده بودند. من به او گفتم که با ران و جیسن چه دیده بودیم؛ داد و بیداد کرن و ایین ونتام را. او به من گفت که خودش می داند، پس حتما قبل از این که بامن صحبت کند با ران حرف زده است، ولی وقتی من نظرم را راجع به آن دادم آن قدر مؤدب بود که گوش کند. از او پرسیدم دارد این مسئله را یادداشت می کند یا نه و او گفت که آن را به خاطر می سپارد.بگذریم، به نظر اليزابت برنامه هایی دارد. او گفت امروز صبح ابراهیم را می بیند.از او پرسیدم کمکی از دست من برمی آید یا نه و او گفت که بله. من هم پرسیدم چطور و گفت اگر دندان روی جگر بگذارم، به زودی می فهمم.خب یعنی بنشینم و منتظر دستورالعمل بمانم؟ بعدا می خواهم با مینی بوس به فیرهاون بروم، ولی محض احتیاط باید تلفن همراهم را روشن نگه دارم.کسی شده ام که مجبور است تلفن همراهش را روشن نگه دارد. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
پرستارها می گویند پنی گری چیزی نمی شنود، ولی از کجا معلوم؟ وقتی الیزابت در اتاق است، جان اصلا با پنی حرف نمی زند. او هر روز صبح ساعت هفت به ویلوز می آید و هر شب ساعت نه از آن جا می رود و برمی گردد به آپارتمانی که او و پنی آنجا زندگی کرده بوده اند. برمی گردد پیش خرت و پرت ها و عکس های قدیمی و خاطراتی که او و پنی پنجاه سال داشتند. الیزابت می داند وقتی او آن جا نیست، جان با پنی حرف می زند. الیزابت همیشه در می زند و بعد وارد اتاق می شود و هر بار هم متوجه جای سفید و محو دست جان روی دست پنی می شود. او که وارد اتاق می شود، جان دوباره کتابش را دست می گیرد، البته به نظر همیشه هم دارد یک صفحه را می خواند. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
هر چهارشنبه با مینی بوس دهکده به فیرهاون میرم تا خریدی کنم. دوشنبه ها مینی بوس به تانبريج ولز می رود، نیم ساعت آن طرف تر است، ولی من حس تازگی فیرهاون را دوست دارم. دوست دارم ببینم مردم چه می پوشند و دوست دارم صدای مرغ های دریایی را بشنوم. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
گروهبان میپرسد: «چطور میتونم کمکتون کنم خانم ها؟» اليزابت می زند زیر گریه، جویس اول یکه می خورد و بعد به خودش مسلط می شود. الیزابت با گریه و زاری می گوید: «یکی همین الآن کیفم رو دزدید. جلوی فروشگاه هالند اند برت.» جویس پیش خودش می گوید پس به خاطر همین الیزابت با خودش كيف نیاورده بود. جویس دست دور گردن دوستش می اندازد و می گوید: «خیلی بد بود.» گروهبان زنگ روی دیوار سمت چپش را فشار می دهد و در عرض چند ثانیه افسر جوانی از در امنیتی دیگری که پشت سر اوست وارد می شود. افسر می گوید: «خانم لطفا با من می آین؟» الیزابت سر جایش می ایستد و جم نمی خورد. دارد سرش را تکان می دهد، الآن دیگر گونه هایش خیس اشک است. «من میخوام با یه خانم افسر صحبت کنم.» گروهبان می گوید: «مطمئنم که مارک میتونه ترتیب این کار رو براتون بده». الیزابت گریه می کند: «لطفا!» جویس متوجه می شود زمان کمک به دوستش رسیده است. برای همین می گوید: «دوست من راهبه ست.» گروهبان می گوید: «راهبه؟» جویس می گوید: «بله، راهبه. و مطمئنا که نیازی نیست بهتون بگویم که این چی هست؟» Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
دوشنبه ها معمولا خوب است. کریس دوشنبه ها سوار آسانسور نمی شود. کریس روزهای دوشنبه از خانه غذا می آورد. کریس دوشنبه ها در رختخواب دراز و نشست می زند. ولی روز سه شنبه، یا اگر هفته خوبی باشد چهارشنبه، دوباره وضعیت کم کم به حالت قبل برمی گردد، پله ها زیادی طاقت فرسا به نظر می رسند و کریس از پروژه ناامید میشود. او می داند که پروژه خود اوست و این بیشتر ناراحتش می کند. بنابراین، کلوچه ها و چیپس ها، ناهار از بوفه پمپ بنزین، نوشیدنی سریع بعد از کار، گرفتن غذا از بیرون بر سر راه خانه موقع برگشتن از سر کار، شکلات سر راه خانه موقع بیرون آمدن از بیرون بر پدیدار می شوند. خوردن، کرختی، خلاصی، خجالت و بعد دوباره از اول.ولی همیشه دوشنبه بعدی هم بود و یکی از این دوشنبه ها به رستگاری می رسید؛ آن استون از وزنش کم می شد و به دنبالش آن استون دیگری که در کمین بود. آزمایش های پزشکی برایش خیلی راحت و بی دردسر می شد، همان ورزشکاری می شد که همیشه پیش خودش می دانست می شود. بعد هم برای دوست جدیدی که در اینترنت پیدا می کرد، پیام می فرستاد. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
دانا به دو مهمانش اشاره می کند که بنشینند. آنها در اتاق بازجویی ب هستند، یک اتاق مربعی، بدون پنجره، با یک میز چوبی که به زمین پیچ شده است. جویس چنان با هیجان به دور و برش نگاه می کند که انگار آمده گشت و گذار. الیزابت آرام و راحت است. دانا نگاهش به در سنگین است و منتظر است تا بسته شود. وقتی در تق بسته می شود صاف به الیزابت نگاه می کند. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
ران به کریس نگاه می کند، بعد دوبار برای اطمینان خاطر رو به ابراهیم می کند. ابراهیم بازوی دوستش را فشار میدهد و ران دوباره به کریس نگاه می کند، بعد به جلو خم می شود و می گوید: «فکر کنم بهتره که با اون خانم صحبت کنم.» کریس دارد اولین قلپ از چای نعناعی را می خورد که ابراهیم برایش درست کرده است. «خانم؟» او به ران و بعد به ابراهیم نگاه می کند. ابراهیم کمکش می کند. «کدوم خانم ران؟» «همون خانم ابی. همونی که می آد و برامون حرف میزنه. همون افسر زن.» ابراهیم می گوید: «آها بله! افسر دو فریتس! اون گهگاهی می آد برامون حرف میزنه سربازرس. در مورد قفل پنجره ها، شما می شناسیدش؟» «البته. بله، اون توی تیم منه.» کریس دارد سعی می کند یادش بیاید که آن افسر جوان با بند کفش های خیالی، دانا دو فریتس بوده یا نه. نسبتا مطمئن بود که خودش بوده است. او از متروپلیتن آمده بود و هیچ کس نمی دانست چرا. «کارمون خیلی بهم مرتبطه.» ابراهیم با شادی لبخند میزند: «پس اون توی تحقیقات هست؟ این خبر عالیه. این جا افسر دو فریتس رو دوست داریم.» کریس می گوید: «خب اون رسما توی تیم تحقیق نیست آقای آریف. اون وظایف مهم دیگه ای داره. دستگیری مجرمها و... از این جور کارها» Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
واقعا امیدوارم بتوانیم در تحقیقات کمکی به الیزابت بکنم. کمک کنم تا قاتل تونی کرن دستگیر شود. شاید به روش خودم بتوانم. فکر کنم اگر مهارت خاصی داشته باشم این است که اغلب نادیده گرفته می شوم. این کلمه درست است؟ یا باید بگویم دست کم گرفته می شوم؟ Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
loading
Comments (719)

ملیکا

چه خوانش افتضاحی

Oct 25th
Reply

diba

دیگه برامون کتاب نمی‌خونین؟ این اولین کانال کتاب‌خوانی بود که دنبال کردم و بهش تعلق خاطر دارم. کاش ادامه بدین.

Oct 20th
Reply

Somi Nazarkhani

سلام چرا بقیشو نمیخونید؟!

Oct 12th
Reply

Shoele Shiri

مرسی که وقت گذاشتین و این کتاب های جذاب رو خوندین قسمت های بعدش رو هم اینجا میذارین ؟

Sep 18th
Reply

fatemeh ahmadi

من خوندم که این کتاب یکی از بهترین کتاب های جنایی معماییه شروعش میکنم به امید اینکه نا امید نشم. وقتی تمومش کردم میام زیر همین کامنت میگم درست میگفتن یا نه؟

Sep 7th
Reply (2)

nadr pida

سلام فیلمشم تا دیدم قشنگ بود

Aug 29th
Reply

VC

میشه بیاید اینو تا آخر بخونید؟💔

Aug 14th
Reply

Behzad Fartash

صدای دلنشین زیبا بود.صدای خسته.

Aug 12th
Reply

Roshanak Nakhaee

سلام خوبید خبر دارید از کتاب باشگاه قتل پنجشنبه، سریال ساخته شده؟ هلن میرن، پیرس برازنان، بن کینگرلی... مشتاق دیدنش هستم شما چطور

Aug 5th
Reply

musavi

ممنون بابت خوانش خوب و بدون اشکال

Jul 9th
Reply

Mehdi Borjkhani

یکبارفکرکنم۲سال پیش این کتاب وشنیدم این بارداره.

Jun 4th
Reply (1)

Mehdi Borjkhani

سلام وافعا فصل های این کتاب همین چندتاجمله.❤️

Jun 4th
Reply

M Tajvari

سلام آقای کریم‌آبادی امیدوارم که سلامت و تندرست باشید و فرصت کنید خوانش کتاب را ادامه بدهید. من جلدهای قبلی را با اجرای شما گوش دادم و خیلی لذت بردم. امیدوارم این شانس را داشته باشیم که این جلد را هم تکمیل کنید.

Jun 2nd
Reply

Hourieh Qodratnama

پُرْسِکو

Apr 25th
Reply

narges

فوق العاده هستید. اصلا خسته نمیشم از صدای شما

Apr 16th
Reply

Omid Omidi

پس بقیش☹️

Feb 20th
Reply

Omid Omidi

چقدر طولانی شد😞😓

Feb 17th
Reply

musavi

خوانش خوبی دارید ممنون

Feb 16th
Reply

musavi

🙏🙏🙏

Feb 13th
Reply

musavi

🙏🙏🙏

Feb 13th
Reply